یعقوب ندید که یوسف را در چاه می اندازند، فقط لباس خونیش را دید.
و پس از نابینایی، دیگر آن را هم ندید.
می دانست زنده است، فقط دلتنگ بود.
ندید که در بازار می فروشندش..
ندید کسی سنگ بزند...
یا با خیزران...
زینب اما دید...
آنهایی را که یعقوب، فقط شنیده بود.
نظرات شما عزیزان:
سلام عزیز وبتون خیلی خوبه به منم سر بزنید خوشحال میشم ممنونhttp://http://majid200.loxblog.com/